سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزنوشته های مرضیه

پنج شنبه هشتم فروردین :
برای نماز صبح مامان بیدارم کرد ، باران خیلی قشنگی می بارید و هوا حسابی لطیف و قشنگ شده بود ، بعد از نماز رفتم حیاط نشستم و کلی نفس عمیق کشیدم ، مهناز هم آمد و نیم ساعتی با هم نشستیم و کلی گپ زدیم ، بعد هم دیگر نخوابیدم و نشستم به کتاب خواندن و جلد دوم جان شیفته را امروز تمام کردم و برای ساعت ده کتاب تمام شده بود ، صبحانه را با هم خوردیم و بعد هم با مامان بزرگ نشستیم به قلیان کشیدن که خیلی چسبید و امروز مامان برای ختم صغری رفت و مهناز هم رفت ولی خیلی زود برگشت و با هم بودیم .
ناهار را مهناز حاضر کرد و من بیشتر خانه را مرتب کردم و بعد ازظهر و عصر هم به کتاب خواندن گذشت ، عصری با مامان رفتیم خانه خاله سمیرا ، برای نشستن و گچ زدن هفتگی .
سمیرا خانم بچه که نداشت شوهرش هم پارسال مرحوم شد و الان تنها شده و به تنهایی زندگی می کند و هر چند روز یکبار همسایه ها را دعوت می کند و عصرانه ای با هم می خورند وقلیانی می کشند و صحبتی می کننند و برای مغرب هم همه به خانه هایشان می روند .
امروز صحبت عمده خانم ها خودکشی صغری بود که یکی از اعضای همیشگی این نشست های زنانه بود و خدا رحمتش کند ، هر چند بین خانم ها اختلاف بود که کسی که خودکشی کرده مورد رحمت خدا نیست و کم مانده بود خانم ها با هم دعوا کنند .
من دخالت نکردم و اصلا حرف نزدم ولی خیلی ناراحت شدم که چرا نمی توان برای صغری که معتقدم زیر فشار پدر و برادرش خودکشی کرده طلب رحمت کرد و برایش فاتحه خواند ، و مگر نه اینکه باید به رحمت خدا امیدوار بود و خلاصه آنچه که از صبح خوش گذشته بودو سرحال بودم از دماغم امد و حسابی کسل و دمغ شدم .
جمعه نهم :
نیم ساعتی از جمعه گذشته و شروع کرده ام به خواندن جلد سوم جان شیفته ، خیلی کتاب قشنگ و خوبی است ، امشب را حیفم امد بخوابم ، بابا فردا خواهد امد و دیگر به این زودی از این شبها قسمتم نمی شود .
با این که دارم کتاب می خوانم ولی فکرم بیشتر پیش صغری است و نمی توانم تمرکز داشته باشم
نمی دانم شب کی خوابم برده بود ولی وقتی که صبح بیدار شدم مامان غرغر می کرد که وقتی می خواهی بخوابی برق را خاموش کن و بخواب و از اینجا فهمیدم که چراغ را خاموش نکرده ام و خوابم برده ، تازه کتاب را هم نشانه نگذاشته بودم و صفحه ای را که خوانده بودم به زحمت و با کلی فکر کردن پیدا کردم .
صبحانه را مامان اینها حاضر کرده بودند و بعد من را بیدار کردند و بعد از صبحانه قلیان مامان بزرگ را چاق کردم و یک دل سیر هم خودم کشیدم ، در ضمن کلی هم با مامان بزرگ صحبت کردیم که بابا اگر بفهمد قلیان می کشم ناراحت می شود و اذیت می کند و وسط این صحبت ها بود که فهمیدم مامان بزرگ می خواهد پیش ما بماند و تنهایمان نگذارد .
اگر اینجا پیش ما بماند خیلی خوب است ، شاید قدری راحت تر زندگی کنیم ، صدای بابا که دو ساعتی می شود آمده و شام خورده و الان دراز کشیده در آمده و دارد صدا می کند که برق را خاموش کن ، بقیه بماند صبح می نویسم .

موسس مشروطیت ایران

خاطره ای از پارسا تویسرکانی
مرحوم عبدالله عزت پور مدیر روزنامه آزادگان از طرفداران قوام السلطنه بود که مدحی می گفت و پول می گرفت . در 14 مرداد 1325 شماره ای مخصوص به مناسبت جشن مشروطیت چاپ کرده بود که در صفحه ی اول عکس بزرگی از قوام السلطنه به عنوان موسس مشروطیت ایران و در صفحات بعد نیز عکس هایی از جناب اشرف چاپ کرده بود که چگونه مشروطیت ایران را به وجود اورد !
من به او گفتم این چه اشتباه کاری است . قوام السلطنه دبیر حضور عین الدوله و در صف دیگر بود ، با خنده گفت :
کاری نداشته باش ، قوام السلطنه خواند و خیلی خوشش امد و گفت : یکی دو نفر دیگر مثل ستارخان و باقرخان هم با ما بودند ، خوب بود اسمی هم از آنها ذکر می کردید .
صد خاطره از صد رویداد


شاه اسماعیل

شاه اسماعیل اول به سال 930 هجری در سی و هشت سالگی درگذشت در حالی ماده تاریخش این بود :
شاه و شاه و شاه می گفتند روز رفتنش                       ما هم این گفتار را تاریخ مرگش ساختیم
سیاست و اقتصاد عصر صفوی                    باستانی پاریزی                    ص 24

روزنوشته های مرضیه

چهارشنبه هفتم فروردین :
امروز صبح با صدای تلفن بیدار شدم ، همه خواب بودند و ساعت که نگاه کردم هشت و نیم صبح بود ، صدای بابا خیلی مهربان شده بود و قدری با هم صحبت کردیم و بعد مامان را بیدار کردم و خلاصه کم کم همه بیدار شدند ، بابا فردا می آید و امروز روز اخر نبودن باباست ، محسن هم تا جمعه هست .
بعد از صبحانه تازه نشسته بودیم به قلیان کشیدن و کپ زدن که صدای زنگ در خانه و البته همراه با کوبیدن در به گوش رسید و چنان شدید بود که همه را ترساند ، محسن برای باز کردن در خانه رفت و بعد از دو سه دقیقه که برگشت معلوم شد صغری دختر همسایه دست راستی مان آقای ایمانی ، خودکشی کرده و حمام که رفته رگ دست خودش را با تیغ زده و نیم ساعت پیش با اورژانس تماس گرفته اند ولی هنوز کسی نیامده و از محسن و مامان کمک می خواستند تا صغری را به بیمارستان برسانند که محسن و مامان رفتند و من هم نشستم به گریه کردن .
وضع صغری در خانه بدتر از من بود و گاهی اوقات که چند دقیقه ای هم دیگر را می دیدیم از ناراحتی هایش برای من می گفت و این اولین بار خودکشی اش هم نبود .
پدر من هر چقدر اهل کتک زدن باشد به قصد کشتن و شکستن دست و پایم مرا نمی زند و حداقل گاهی اوقات می شود احساس کرد که دوستم دارد ولی صغری تا بحال چند بار به قصد کشت کتک خورده و بیش از سه بار دست پایش زیر کتک های پدر و برادر بزرگش شکسته بود و این بار هم که این طور ، الان که این دو سه خط را می نویسم منتظرم محسن و مامان بیایند و ببینیم چطور شده ، برای خانم جان هم قلیان چاق کرده ام دارد می کشد .
هر کاری کردم تمرکز بگیرم و قدری کتاب بخوانم نشد و ساعت سه و نیم شده تنها کاری که توانسته ام بکنم اماده کردن ناهار برای مهناز و خانم جان بود و خودم نشسته ام به قلیان کشیدن و گریه کردن ، با این که دوستی محکمی با صغری نداشتم ولی الان احساس دوستی خیلی شدیدی نسبت به او دارم و خدا کند نمرده باشد ، ولی راستی نمی دانم با این وضعی که او داشت برایش زنده بودن بهتر است یا مردن ، هر چند می گویند مردن عذاب جهنم دارد ولی شاید از این جهنمی که این طفل معصوم در آن گیر کرده بود بهتر باشد .
اخر وقت ، وقت خوابیدن
مامان و محسن حدود ساعت شش امدند ، دمغ و ناراحت و خسته و معلوم شد که صغری کار خودش را کرده و خلاص شده ، خدا رحمتش کند ، یک جنجال مختصر هم با مامان داشتم که البته لفظی بود و طولانی هم نشد ، مامان می گفت کسی که خودکشی کرده خدا عذابش می کند ، و من می گفتم برای نجات از مصیبت و عذاب گناه که ندارد هیچ ، ثواب هم دارد
پنج شنبه هشت فروردین :
صبح بعد از صبحانه خوردن برای سر سلامتی دادن به مادر صغری به خانه شان رفتم ، خیلی شلوغ بود و البته اکثرا از فامیل بودند ، خود آقای ایمانی هم بود و نشسته بود بالای مجلس و گریه می کرد ، نمی دانم چرا ولی احساس تنفر شدیدی نسبت به او داشتم ، تا ساعت یازده خانه اقای ایمانی بودم که مهناز امد و گفت داداش محسن دارد می رود و برای راه انداختن او به خانه برگشتم ، موقع رفتن داداش هم حسابی گریه کردم ، راستی صبح بابا زنگ زده که امروز نمی آید و می ماند برای جمعه .
ظهر ناهار مختصری خوردم و بعد از ظهر به خواندن کتاب گذشت و با مریم هم تماس تلفنی داشتم ، بیشتر از این دل و دماغ نوشتن نیست .


یادبود دکتر غلامحسین صدیقی

دکتر یحیی مهدوی می خواست هفتاد مقاله چاپ کند و به مناسبت هفتادمین سال زندگی و پنجاهمین سال خدمات دانشگاهی دوست دیرینش غلامحسین صدیقی به حضور او تقدیم کند ، اما چاپ انقدر معطل ماند که به هشتادمین سال عمر دکتر صدیقی رسید و جلد اول آن را یک نسخه دکتر مهدوی از چاپخانه امانت گرفت - چون هنوز اجازه نشر نداشت - و برد در بیمارستان به نظر دوست بیمار خود رساند ، و البته سه روز بعد جسد دکتر صدیقی را از همان بیمارستان بر دوش گرفتند و بردند و به خاک سپردند در حالی که هنوز هفتاد مقاله از صحافی در نیامده بود
بازیگران کاخ سبز                          دکتر باستانی پاریزی                                     ص 206


در تاریخ می خوانیم که ارامنه سال ها قبل ، در برابر روس ها ایستادگی و مقاومت کردند ، بلکه کتابخانه دیر اوچ کلیسا را هم تاراج کردند و حروف چاپخانه آن را ذوب نموده از آن گلوله ساختند ، و این واقعه در سال 1120 ه / 1852 م ، و در جوش شروع جنگ های ایران و رروس بوده است
بازیگران کاخ سبز                                                                             ص 194