پس از تغییر رژیم از مشروطه سلطنتی به جمهوری اسلامی در سال 1358 شمسی ، ( سه کلمه مظهر عدل علی ) ماده تاریخ مجلس مزبور گردید که بر حسب شمارش حروف ابجد سال 1359 شمسی می گردد .
چکیده های تاریخ ج 2 ص 783
دو کلمه عدل مظفر را که بر حسب شمارش حروف ابجد 1324 ، سال صدور فرمان مشروطیت است ، میرزا سلیم خان ادیب الحکما طبیب مخصوص ولی خان نصرالسلطنه سپهسالار انتخاب کرد . از مظفرالدین شاه اجازه گرفت که این دو کلمه عدل مظفر ماده تاریخ مشروطیت ایران باشد و بر سر در مجلس شورای ملی کتیبه شود
چکیده های تاریخ ج 2
چهارشنبه اول فروردین
از امروز شروع می کنم به نوشتن یک سری یادداشت روزانه ،
امروز اول فروردین و تحویل سال هم ساعت یازده و سی و سه دقیقه پیش از ظهر ، هنوز
یک ساعتی مانده به تحویل سال و با بابا و مامان و مهناز امده ایم به خانه مامان بزرگ .
امروز نسبتا روز خوبی بود و هر چند هوا ابری ولی بوی بهار
را به خوبی می توان حس کرد ، رسم هر سال عیدمان این است که پیش از تحویل سال به
منزل مادر بزرگ بیاییم که بعد از فوت حاج عبدالله ( پدربزرگ مرضیه ) تنها شده ولی
بنا بر وصیت بابا بزرگ تا زمانی که زنده است می تواند در این خانه زندگی کند و
البته هر دو پسرش منتظرند بمیرد تا خانه را بفروشند و به زخمی از زخم های زندگی
شان بزنند .
زن عمو و ملیحه هم نیم ساعتی مانده به تحویل سال امدند
ولی عمو بخاطر اختلافی که با بابا دارد نیامد ، ملیحه با خودش مجله اطلاعات هفتگی
با خودش اروده بود که نشستیم به نگاه کردن و بابا خیلی تلاش می کرد سر در بیاورد
که به چیزی نگاه می کنیم و حتی یکبار که مجله روی زمین مانده بود دیدم که بابا
مجله را برداشته و نگاه می کند و البته بعید می دانستم چیزی باشد که باعث سر و صدا
کردن بابا بشود که البته اشتباه کرده بودم و دعوای مفصلی بخاطر صحبت کردن با دختر
عمو و بلند خندیدن انتظارم را می کشید که تازه تمام شده .
تا ساعت چهار منزل مادر بزرگ بودیم و بعد از تحویل سال و
ناهار خوردن به منزل امدیم و دو نفر از همسایه ها با خانواده هایشان برای عید دیدن
امدند و رفتند .
بعد با مامان درگیر درست کردن شام شدیم و مامان بزرگ هم
منزل مان بود که شب را هم ماند و ناظر دعوای من و بابا بود و البته طبق معمول
دخالت نکرد .
ساعت یازده شده و به امر بابا برق ها را خاموش کرده ایم
تا بخوابد و من هم عروسکم را بغل کرده ام بخوابم .
پنج شنبه دوم فروردین :
افتاب تقریبا طلوع کرده بود که بابا برای نماز بیدارم کرد
و من چون بیدار بودم با اولین بار که صدایم کرد جواب دادم و بلند شدم ، وضویی
ساختم و مثلا نمازی خواندم و باز دراز کشیدم .
ساعت نه مامان بیدارم کرد که بلند شو که خاله شهناز و بچه
ها برای ظهر می رسند و بلند شو کمک کن تا کارهای خانه را انجام بدهیم ، بابا هم
رفته بود برای قدری خرید کردن برای مهمان ها . اول اتاق ها را جارو کردم و بعد
حیاط را آب پاشی کردم و بعد برای مامان بزرگ قلیان اماده کردم که البته به دور از
چشم بابا چند کام گرفتم که خیلی چسبید ، مامان و مهناز هم در آشپزخانه بودند و
ناهار درست می کردند
.
خاله اینها برای ساعت دوازده رسیدند ، حبیب اقا و علی و
محمد که قاعدتا باید اول می رفتند منزل مامان بزرگ ولی چون مامان بزرگ خانه ما بود
به خانه ما امدند ، حبیب اقا زیاد با بابا حال نمی کند و غیر از دو سه کلمه ای که
موقع امدن با هم صحبت کردند حرفی میانشان رد و بدل نشد .
عصری برای من مهمان امد ، مریم و نسرین با هم امدند و
ساعتی با هم بودیم و شانسی که آوردم اینکه هم بابا نبود و هم مهمان نداشتیم و خاله
اینها رفته بودند و با خیال راحت یک ساعتی نشستیم و صحبت کردیم ، مریم برایم عیدی کتاب
آورده بود ، کتاب جان شیفته ، که بعد از رفتن بچه ها شروع کردم به خواندن تا وقتی
که مامان صدایم کرد و رفتم برای درست کردن شام .
بعد از شام چون نوبتم بود ظرف ها را شستم و الان هم می
روم برای خوابیدن
.
سلام .
از امروز شروع می کنم به تایپ و اماده کردن یادداشت هایی که از یک دختر شهرستانی که در بیمارستان و طول مدت بستری بودنم با هم آشنا شده بودیم ، یک دختر خیلی زیبا و دوست داشتنی و ساده . مرضیه دو سالی از من بزرگتر بود ولی اینقدر شکسته شده بود که هر کس سن و سالش را نمی دانست فکر می کرد حداقل سی و پنج سال دارد .
مرضیه بخاطر مسمومیت متاثر از خوردن قرص به نیت خودکشی بستری شده بود و من هم برای خورد کردن سنگ کلیه ، مرضیه زودتر از من مرخص شد ولی بعد از مرخص شدن من از بیمارستان با هم تماس داشتیم و سه ماهی که از مرخص شدن من تا خودکشی مجددا مرضیه که مرگش منجر شد تقریبا هر هفته لااقل یکبار هم دیگر را می دیدیم و از آنجایی که بخواندن کتاب و مخصوصا رمان خیلی علاقه داشت گاهی که همدیگر را می دیدیم کتابی برایش می بردم تا بخواند و برایم خیلی جالب بود که بچه شهرستانی با آن وضع خانوادگی که برایم تعریف کرده بود و شما هم در متن یادداشت ها خواهید خواند چطور می تواند این همه کتاب خوانده باشد و این همه عاشق کتاب باشد .
مرضیه برای من که ان موقع در تهران بودم و تقریبا تنها هم بودم خیلی هم صحبت خوبی بود و نمی دانم چرا ولی شوهر مزخرفش هم به من اعتماد کرده بود و می توانست هفته ای چند ساعت پیش من بیاید و با هم باشیم و این رفت و امد ادامه داشت تا وقتی که یک روز مرضیه زنگ زد و گفت بیا کارت دارم ، تقریبا یک هفته پیش از مرگش بود که این ملاقات اتفاق افتاد . ان روز که این دفترهای یادداشت های روزانه اش را که البته از بودنش خبر داشتم ولی متنش را نخوانده بودم به من داد که امانت پیشت بماند و نمی خواهم دست شوهرم بیفتد ، و من قبول کردم اولا برای کمک به دوستم که در تنهایی تهران نعمتی بود و ثانیا برای اینکه مرضیه را بهتر بشناسم و بدانم چه بر سرش رفته .
سه روز بعد از این ملاقات مرضیه برای بار سوم ( که البته آن روز فهمیدم سومین بار است و از زبانش خواهر شوهرش در آمد ) خودکشی کرد و راحت شد .
از امروز شروع می کنم به تایپ کردن این یادداشت ها ، که هر چند ناراحت کننده ولی خواندنی نیست ، این یادداشت ها از سال هفتاد و سه شروع می شود و تقریبا روز نویس و البته اوایل خیلی مرتب است ولی دوره تهران بودنش بخاطر ازار همسرش نامرتب شده ولی باز خواندنی نیست .
فکر می کنم بتوانم هر بار که می نویسم چند روزش را اینجا بگذارم .
از تمامی عملیات و رفتار و کردار و گفتار میرزا اقا خان خودخواهی ، حیله گری ، کینه توزی و جاه طلبی و شهرت جویی هویدا است .
شخص اول مملکت ایران بسیار بد خط و از انشاء مراسلاتی که به خط خود به ناصرالدین شاه نوشته پیداست که سواد درستی هم نداشته است
وی در نامه ای به ناصرالدین شاه می نویسد که جان جمیع اولاد آدم و عالم فدای یک کلمه دست خط مبارک کرده و به این طریق پستی روح و عدم عزت نفس مشهود است .
سیاستگران دوره قاجار ص 46
مطلب مهمی نبود ، فقط علیاحضرت شهبانو جلوی شیطنت های سگ بزرگ شاه را جدی گرفتند که سر به بشقاب همه می زند .
شاهنشاه فرمودند : چرا این طور می کنی ؟
جواب دادند همه به این سگ هم تملق می گویند ، تنها من نمی خواهم این کار را کرده باشم
نفهمیدم شاهنشاه خوششان امد یا بدشان ؟
یادداشت های علم ج 5 ص 555
شاه عباس دلقکی داشته به نام کل عنایت که با او ( با شاه ) بی ملاحضه شوخی می کرده و هر چه می خواسته می گفته است .
نوشته اند در یکی از جنگ های ایران و عثمانی همین که دو سپاه در برابر هم صف آرائی کردند چون عده سواران عثمانی بر او مستولی گشت ، از شیخ بهاءالدین محمد عاملی ( شیخ بهائی ) پرسید چه باید کرد ، شیخ در جواب گفت که راه حیله و تدبیر بسته است و جز خدای بزرگ امیدی نیست باید وضو بسازی و دو رکعت نماز گزاری و نصرت و پیروزی را از خداوند به دعا بخواهی .
کل عنایت دلقک که در آن مجلس حاضر بود خنده ای کرد و به شیخ گفت :
یا شیخ این پادشاه اکنون از ترس در حالتی است که نمی تواند خود را نگاه دارد و اگر وضو بسازد فورا باطل خواهد شد !
شاه عباس را از این سخن خنده گرفت ولی به زحمت خودداری کرد ... و سرانجام نیز در آن جنگ پیروز شد
زندگی شاه عباس اول نصرالله فلسفی