روزنوشته های مرضیه
چهارشنبه اول فروردین
از امروز شروع می کنم به نوشتن یک سری یادداشت روزانه ،
امروز اول فروردین و تحویل سال هم ساعت یازده و سی و سه دقیقه پیش از ظهر ، هنوز
یک ساعتی مانده به تحویل سال و با بابا و مامان و مهناز امده ایم به خانه مامان بزرگ .
امروز نسبتا روز خوبی بود و هر چند هوا ابری ولی بوی بهار
را به خوبی می توان حس کرد ، رسم هر سال عیدمان این است که پیش از تحویل سال به
منزل مادر بزرگ بیاییم که بعد از فوت حاج عبدالله ( پدربزرگ مرضیه ) تنها شده ولی
بنا بر وصیت بابا بزرگ تا زمانی که زنده است می تواند در این خانه زندگی کند و
البته هر دو پسرش منتظرند بمیرد تا خانه را بفروشند و به زخمی از زخم های زندگی
شان بزنند .
زن عمو و ملیحه هم نیم ساعتی مانده به تحویل سال امدند
ولی عمو بخاطر اختلافی که با بابا دارد نیامد ، ملیحه با خودش مجله اطلاعات هفتگی
با خودش اروده بود که نشستیم به نگاه کردن و بابا خیلی تلاش می کرد سر در بیاورد
که به چیزی نگاه می کنیم و حتی یکبار که مجله روی زمین مانده بود دیدم که بابا
مجله را برداشته و نگاه می کند و البته بعید می دانستم چیزی باشد که باعث سر و صدا
کردن بابا بشود که البته اشتباه کرده بودم و دعوای مفصلی بخاطر صحبت کردن با دختر
عمو و بلند خندیدن انتظارم را می کشید که تازه تمام شده .
تا ساعت چهار منزل مادر بزرگ بودیم و بعد از تحویل سال و
ناهار خوردن به منزل امدیم و دو نفر از همسایه ها با خانواده هایشان برای عید دیدن
امدند و رفتند .
بعد با مامان درگیر درست کردن شام شدیم و مامان بزرگ هم
منزل مان بود که شب را هم ماند و ناظر دعوای من و بابا بود و البته طبق معمول
دخالت نکرد .
ساعت یازده شده و به امر بابا برق ها را خاموش کرده ایم
تا بخوابد و من هم عروسکم را بغل کرده ام بخوابم .
پنج شنبه دوم فروردین :
افتاب تقریبا طلوع کرده بود که بابا برای نماز بیدارم کرد
و من چون بیدار بودم با اولین بار که صدایم کرد جواب دادم و بلند شدم ، وضویی
ساختم و مثلا نمازی خواندم و باز دراز کشیدم .
ساعت نه مامان بیدارم کرد که بلند شو که خاله شهناز و بچه
ها برای ظهر می رسند و بلند شو کمک کن تا کارهای خانه را انجام بدهیم ، بابا هم
رفته بود برای قدری خرید کردن برای مهمان ها . اول اتاق ها را جارو کردم و بعد
حیاط را آب پاشی کردم و بعد برای مامان بزرگ قلیان اماده کردم که البته به دور از
چشم بابا چند کام گرفتم که خیلی چسبید ، مامان و مهناز هم در آشپزخانه بودند و
ناهار درست می کردند
.
خاله اینها برای ساعت دوازده رسیدند ، حبیب اقا و علی و
محمد که قاعدتا باید اول می رفتند منزل مامان بزرگ ولی چون مامان بزرگ خانه ما بود
به خانه ما امدند ، حبیب اقا زیاد با بابا حال نمی کند و غیر از دو سه کلمه ای که
موقع امدن با هم صحبت کردند حرفی میانشان رد و بدل نشد .
عصری برای من مهمان امد ، مریم و نسرین با هم امدند و
ساعتی با هم بودیم و شانسی که آوردم اینکه هم بابا نبود و هم مهمان نداشتیم و خاله
اینها رفته بودند و با خیال راحت یک ساعتی نشستیم و صحبت کردیم ، مریم برایم عیدی کتاب
آورده بود ، کتاب جان شیفته ، که بعد از رفتن بچه ها شروع کردم به خواندن تا وقتی
که مامان صدایم کرد و رفتم برای درست کردن شام .
بعد از شام چون نوبتم بود ظرف ها را شستم و الان هم می
روم برای خوابیدن
.