روزنوشته های مرضیه
جمعه سوم
فروردین :
امروز سر
دیر بلند شدن برای نماز مختصری کتک خوردم که البته خاله نجاتم داد و سیاه نشدم ،
البته بلند نشدنم عمدی نبود چیزی که یادم می آید اینکه تا ساعت سه و نیم بیدار
بودم و فکر می کردم ، خیلی دلم می خواست چراغ مطالعه ای داشتم و کتاب می خواندم ،
کتاب جان شیفته را که دیروز و دیشب پنجاه صفحه ای خوانده بودم .
بعد از
نماز دوباره خوابیدم و تا ساعت ده خواب بودم و وقتی ساعت دیواری را نگاه کردم که
ده را نشان می داد تعجب کردم که چطور توانسته ام تا این موقع بخوابم ، روزهایی که
بابا خانه بود نمی گذاشت تا این ساعت بخوابم و بعد از سوال کردن از مهناز فهمیدم
که بابا تهران رفته و دو سه روزی نخواهد بود ، بعد از خوردن صبحانه با مامان بزرگ
و خاله نشستیم به قلیان کشیدن که خیلی چسبید و مدتها می شد که درست و حسابی نکشیده
بودم و دو سه ساعتی هم تلویزیون نگاه کردم ، بعد از ظهر مریم زنگ زد که بیا برویم
خانه مهسا اینها برای عید دیدنی که از مامان اجازه گرفتم و کلی قول دادم که زود
برگردم تا اگر یک وقت بابا زنگ زد خانه باشم .
دو ساعتی
که با مریم بودم ساعتهای خوبی بود و خوش گذشت و کلی با هم صحبت کردیم .
موقع
برگشتن به خانه هم خیلی شانس آوردم که به موقع به خانه رسیدم ، درست موقعی که کفش
هایم را از پا در می آوردم تلفن زنگ خورد و بابا بود که اول با مامان صحبت کرد و
بعد امار مرا گرفت و برای اطمینان صحبت کرد و البته بعد هم با مهناز .
موقع شام
درست کردن مامان کمکش کردم و خاله و بچه ها هم رفته بودند خانه یکی دو تا از
آشناهای قدیمی حبیب اقا و برای خواب هم بر نمی گردند .
بعد از
شام ظرف شستم و بعد نشستم به کتاب خواندن ، تقریبا چهار ساعت خوانده ام و الان هم
می روم تا بخوابم
شنبه
چهارم فروردین :
امروز
مامان بزرگ برای نماز صبح بیدارم کرد ، بعد از نماز فکر می کردم چقدر خوب بود مادر
بزرگ اینجا می ماند و عوض پدرم برای نماز بیدارم می کرد این قدر که با محبت و
مهربانی صدایم می کرد ، مرضیه جان ، مرضیه خانم !
بعد از
نماز دیگر نخوابیدم و نشستم به خواندن جان شیفته ، تا ساعت ده که خانم جان صبحانه
می خورد کتاب می خواندم و بعد هم برایش قلیان چاق کردم و نشستیم به کشیدن که خیلی
مزه داشت ، ساعت یازده بابا زنگ زد و احوالپرسی کرد ، مامان و مهناز را پرسید که
نبودند و رفته بودند خانه همسایه ها برای عید دیدنی .
مامان از
وقتی که رسید و باز کتاب دستم دید شروع کرد به غرغر کردن که تن تو همیشه برای کتک
می خارد و خودت با کارهایی که می کنی دوست داری کتک بخوری ، وقتی می دانی که پدرت
روی کتاب و روزنامه خواندن تو حساس است این کار را نکن تا وقتی که رفتی خانه شوهر
خودت این قدر بخوان تا جانت در بیاید !
چند دقیقه
ای با هم صحبت کردیم و اخرش هم کلی سفارش کرد که مراقب باش و پدرت کسی نیست که
بتواند اخلاق خودش را تغییر بدهد و تو باید خودت را با اخلاق و رفتار او وفق بدهی
.
راستی
برای صدیقه دختر اقای اسدی – همسایه روبرویی – خواستگار امده و امشب بناست بیایند
و صحبت های نهایی را انجام بدهند ، پسره سی ساله است و دارد می اید خواستگاری
صدیقه هفده ساله ، خواستگار لیسانس دارد و مهندس است ، و این اخبار را مامان می
گفت .
صدیقه
بخاطر اخلاق و رفتار پدرش مثل من نتوانست درس بخواند و مجبور به ترک تحصیل شد و
خانه نشست تا بالاخره برایش خواستگار پیدا شد .
امروز
ناهار درست کردن با من بود و البته ظرف شستن بعد از غذا و وقتی مامان اینها خوابیده
بودند نشستم به خواندن کتاب ، جلد اول را تقریبا نصف کرده ام ، کتاب چهار جلد است
در دو مجلد و خواندنش خیلی لذت بخش است و کتاب خوبی است .
عصری زن
عمو که شنیده بود بابا نیست با عمو و ملیحه امده بودند برای عید دیدنی و کلی با هم
صحبت کردیم ، بیش از هفت ماه می شد که عمو را ندیده بودم و خدا می داند چقدر دلم
برایش تنگ شده بود ، آخرین بار او را در خیابان دیده بودم خیلی اتفاقی .
مامان
بزرگ برای شام حلیم درست کرد که خیلی خوشمزه شده بود و خیلی چسبید و بعد از شام
قلیان کشیدیم و بعدش نشستم به خواندن کتاب و ساعت دوازده و نیم میروم بخوابم .