سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزنوشته های مرضیه

یک شنبه چهارم فروردین :
تا ساعت سه کتاب می خواندم و کلی پیش رفتم ، تقریبا جلد اول کتاب را تمام کردم ، ده بیست صفحه ای مانده بود که دیگر چشم اجازه خواندن نداد و البته غرغر مامان هم به اذیت چشم اضافه شد و گرفتم خوابیدم ، یکبار که چند سال پیش با عمو صحبت می کردم می گفت مرضیه نمی دانی خوابیدن بعد از نماز صبح چقدر مزه داره و من امروز صبح این لذت رو حس کردم ، عمو اکثرا شب ها رو بیداره و بعد از نماز صبح می خوابه ، البته بابا همیشه می گه که عمو و زن و بچه اش نماز می خوانند ولی من فکر می کنم که می خوانند و اصلا اصل نماز همین باید باشد که ادم برای خودش و خدای خودش نماز بخواند .
صبح تا ساعت یازده خواب بودم ، با صدای مامانم که گریه می کرد بیدار شدم ، اول ترسیدم ولی بعد شنیدم که با مامان بزرگ صحبت می کنه و درباره من و بابا و به مادر بزرگ می گفت که خیلی مرضیه را اذیت می کند و کتکش می زند و از مادر بزرگ می خواست که بیاید و پیش ما بماند بلکه بابا خجالت بکشد و ...
مامان بزرگ بعد از ارام کردن مادرم من را صدا کرد که بیا قلیان بکشیم و بلند شدم و برایش قلیان چاق کردم و کشیدیم و مامان بزرگ حرف های مامانم را برایم تعریف کرد و خلاصه معلوم شد که بعد از تلفن بابا و آمار گرفتنش بوده که مامانم گریه کرده و با هم صحبت کرده اند .
برای ناهار با مامان شامی کباب درست کردیم ، راستی داداش محسن هم امروز بعد از ظهر امد و کلی خوشحالمان کرد ، سه ماه از خدمت داداش گذشته و و می گفت که سه امروز اول را مرخصی نداده اند که بیاید ولی حالا که امده یک هفته می تواند بماند و چشم بابا را که دور دید قلیانی چاق کردیم و با هم کشیدیم که خیلی چسبید و تازه برایم سوغات هم آورده بود و البته اسمش را گذاشتیم عیدی دو تا روسری و یک سری خرده ریز دیگر ...
بعد از اذان مغرب با محسن خانه عمو رفتیم و یک ساعتی نشستیم ، ساعت نه خانه رسیدیم و شام خوردم و ظرف ها را شستم و نشستم به کتاب خواندن و جلد اول جان شیفته را تمام کردم و از جلد دوم هم پنجاه صفخه ای خواندم .