روزنوشته های مرضیه
دوشنبه پنجم فروردین :
امروز صبح زودتر از همه بیدار شدم و مامان و مامان بزرگ را هم برای نماز بیدار کردم ، ساعت چهار ، چهار و نیم بیدار شدم و با چراغ مطالعه نشستم به خواندن جان شیفته .
بعد از نماز و خوابیدن دوباره مامان اینها باز نشستم به خواندن و تا ساعت نه که همه بیدار شدند ، داشتم می خواندم و دویست صفحه ای خوانده ام ، صبحانه که خوردیم با داداش محسن و مهناز از خانه بیرون امدیم و قدری محسن را برای خرید کردن همراهی کردیم و محسن لباس سال نو خرید ، وقتی به خانه برگشتیم مامان بزرگ داشت بساط قلیان خودش را اماده می کرد و دو سه تا از خانم های همسایه هم امده بودند منزل ما و با هم دوره نشسته بودند و صحبت می کردند .
از همسن و سال های من کسی نبود و به همین دلیل رفتم و مشغول اماده کردن ناهار شدم ، به دستور مامان آبگوشت درست کردم که انصافا خوب در امد و خیلی خوشمزه شده بود و حسابی خورده شد .
بابا بعد از ظهر تماس گرفت و با همه مان صحبت کرد و احوال پرسید ، امروز برای اولین بار بعد از رفتنش احساس کردم جایش در خانه خالی است و دلم برایش تنگ شده ، بعد از ظهر دو ساعتی خوابیدم و بعد از بیدار شدن با داداش محسن نشستیم به قلیان کشیدن که داداش اماده کرده بود و خیلی چسبید ، بعد با مهناز مجبور شدیم لباس های کثیف را بشوریم و بعد هم شام اماده کردیم که البته سالاد درست کردن با من بود ، عمو هم برای فردا ناهار دعوتمان کرده که خواهیم رفت .
الان هم شام خورده ایم و می خواهم قدری بخوانم و بخوابم .
سه شنبه ششم فروردین :
تا ساعت دو صبح کتاب می خواندم و محسن هم که بی خوابی به سرش زده بود امده بود و با هم صحبت می کردیم ، تا ساعت هشت صبح خواب بودم و راستی امروز نماز صبح را خواب ماندیم ، چشم بابا روشن که بفهمد نماز نخوانده ایم ، در فرهنگ لغات بابا خواب ماندن برای نماز صبح معنی نداشت و ندارد و یادم می آید یکبار ، شبی ممهمان داشتیم و موقع خواب هم کلی با هم صحبت کرده بودیم و بابا می گفت مسلمان واقعی تحت هیچ شرایطی برای نماز خواب نمی ماند و به قاطعیت می گفت که من یاد ندارم که برای نماز خواب مانده باشم ، ولی صبح فردای آن شب همه خواب ماندیم و کلی به بابا خندیدیم و با این که خیلی عصبانی بود حرفی نزد ، ولی در جبرانش شب همه مان را ساعت ده مجبور به خواب کرد تا برای نماز خواب نمانیم ولی باز خواب ماندیم و خلاصه معلوم شد که مسلمان بودن بابا لنگ است و ایراد دارد .
بعد از صبحانه و قلیان مامان بزرگ به سمت خانه عمو حرکت کردیم ، البته قبل از رفتن مامان با بابا صحبت کرده بود تا بداند که نیستیم و عصبانی و ناراحت نشود .
روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت ، بعد از ناهار با بچه ها و خود عمو نشستیم به شاه وزیر بازی کردن و حسابی کتک خوردم ولی خوب بود و بعد از بازی هم قلیان کشیدیم و ساعت پنج به خانه برگشتیم ،
غروب و شب هم به کتاب خواندن گذشت و تقریبا جلد دوم کتاب را تمام کردم .
امروز صبح زودتر از همه بیدار شدم و مامان و مامان بزرگ را هم برای نماز بیدار کردم ، ساعت چهار ، چهار و نیم بیدار شدم و با چراغ مطالعه نشستم به خواندن جان شیفته .
بعد از نماز و خوابیدن دوباره مامان اینها باز نشستم به خواندن و تا ساعت نه که همه بیدار شدند ، داشتم می خواندم و دویست صفحه ای خوانده ام ، صبحانه که خوردیم با داداش محسن و مهناز از خانه بیرون امدیم و قدری محسن را برای خرید کردن همراهی کردیم و محسن لباس سال نو خرید ، وقتی به خانه برگشتیم مامان بزرگ داشت بساط قلیان خودش را اماده می کرد و دو سه تا از خانم های همسایه هم امده بودند منزل ما و با هم دوره نشسته بودند و صحبت می کردند .
از همسن و سال های من کسی نبود و به همین دلیل رفتم و مشغول اماده کردن ناهار شدم ، به دستور مامان آبگوشت درست کردم که انصافا خوب در امد و خیلی خوشمزه شده بود و حسابی خورده شد .
بابا بعد از ظهر تماس گرفت و با همه مان صحبت کرد و احوال پرسید ، امروز برای اولین بار بعد از رفتنش احساس کردم جایش در خانه خالی است و دلم برایش تنگ شده ، بعد از ظهر دو ساعتی خوابیدم و بعد از بیدار شدن با داداش محسن نشستیم به قلیان کشیدن که داداش اماده کرده بود و خیلی چسبید ، بعد با مهناز مجبور شدیم لباس های کثیف را بشوریم و بعد هم شام اماده کردیم که البته سالاد درست کردن با من بود ، عمو هم برای فردا ناهار دعوتمان کرده که خواهیم رفت .
الان هم شام خورده ایم و می خواهم قدری بخوانم و بخوابم .
سه شنبه ششم فروردین :
تا ساعت دو صبح کتاب می خواندم و محسن هم که بی خوابی به سرش زده بود امده بود و با هم صحبت می کردیم ، تا ساعت هشت صبح خواب بودم و راستی امروز نماز صبح را خواب ماندیم ، چشم بابا روشن که بفهمد نماز نخوانده ایم ، در فرهنگ لغات بابا خواب ماندن برای نماز صبح معنی نداشت و ندارد و یادم می آید یکبار ، شبی ممهمان داشتیم و موقع خواب هم کلی با هم صحبت کرده بودیم و بابا می گفت مسلمان واقعی تحت هیچ شرایطی برای نماز خواب نمی ماند و به قاطعیت می گفت که من یاد ندارم که برای نماز خواب مانده باشم ، ولی صبح فردای آن شب همه خواب ماندیم و کلی به بابا خندیدیم و با این که خیلی عصبانی بود حرفی نزد ، ولی در جبرانش شب همه مان را ساعت ده مجبور به خواب کرد تا برای نماز خواب نمانیم ولی باز خواب ماندیم و خلاصه معلوم شد که مسلمان بودن بابا لنگ است و ایراد دارد .
بعد از صبحانه و قلیان مامان بزرگ به سمت خانه عمو حرکت کردیم ، البته قبل از رفتن مامان با بابا صحبت کرده بود تا بداند که نیستیم و عصبانی و ناراحت نشود .
روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت ، بعد از ناهار با بچه ها و خود عمو نشستیم به شاه وزیر بازی کردن و حسابی کتک خوردم ولی خوب بود و بعد از بازی هم قلیان کشیدیم و ساعت پنج به خانه برگشتیم ،
غروب و شب هم به کتاب خواندن گذشت و تقریبا جلد دوم کتاب را تمام کردم .