روزنوشته های مرضیه
چهارشنبه هفتم فروردین :
امروز صبح با صدای تلفن بیدار شدم ، همه خواب بودند و ساعت که نگاه کردم هشت و نیم صبح بود ، صدای بابا خیلی مهربان شده بود و قدری با هم صحبت کردیم و بعد مامان را بیدار کردم و خلاصه کم کم همه بیدار شدند ، بابا فردا می آید و امروز روز اخر نبودن باباست ، محسن هم تا جمعه هست .
بعد از صبحانه تازه نشسته بودیم به قلیان کشیدن و کپ زدن که صدای زنگ در خانه و البته همراه با کوبیدن در به گوش رسید و چنان شدید بود که همه را ترساند ، محسن برای باز کردن در خانه رفت و بعد از دو سه دقیقه که برگشت معلوم شد صغری دختر همسایه دست راستی مان آقای ایمانی ، خودکشی کرده و حمام که رفته رگ دست خودش را با تیغ زده و نیم ساعت پیش با اورژانس تماس گرفته اند ولی هنوز کسی نیامده و از محسن و مامان کمک می خواستند تا صغری را به بیمارستان برسانند که محسن و مامان رفتند و من هم نشستم به گریه کردن .
وضع صغری در خانه بدتر از من بود و گاهی اوقات که چند دقیقه ای هم دیگر را می دیدیم از ناراحتی هایش برای من می گفت و این اولین بار خودکشی اش هم نبود .
پدر من هر چقدر اهل کتک زدن باشد به قصد کشتن و شکستن دست و پایم مرا نمی زند و حداقل گاهی اوقات می شود احساس کرد که دوستم دارد ولی صغری تا بحال چند بار به قصد کشت کتک خورده و بیش از سه بار دست پایش زیر کتک های پدر و برادر بزرگش شکسته بود و این بار هم که این طور ، الان که این دو سه خط را می نویسم منتظرم محسن و مامان بیایند و ببینیم چطور شده ، برای خانم جان هم قلیان چاق کرده ام دارد می کشد .
هر کاری کردم تمرکز بگیرم و قدری کتاب بخوانم نشد و ساعت سه و نیم شده تنها کاری که توانسته ام بکنم اماده کردن ناهار برای مهناز و خانم جان بود و خودم نشسته ام به قلیان کشیدن و گریه کردن ، با این که دوستی محکمی با صغری نداشتم ولی الان احساس دوستی خیلی شدیدی نسبت به او دارم و خدا کند نمرده باشد ، ولی راستی نمی دانم با این وضعی که او داشت برایش زنده بودن بهتر است یا مردن ، هر چند می گویند مردن عذاب جهنم دارد ولی شاید از این جهنمی که این طفل معصوم در آن گیر کرده بود بهتر باشد .
اخر وقت ، وقت خوابیدن
مامان و محسن حدود ساعت شش امدند ، دمغ و ناراحت و خسته و معلوم شد که صغری کار خودش را کرده و خلاص شده ، خدا رحمتش کند ، یک جنجال مختصر هم با مامان داشتم که البته لفظی بود و طولانی هم نشد ، مامان می گفت کسی که خودکشی کرده خدا عذابش می کند ، و من می گفتم برای نجات از مصیبت و عذاب گناه که ندارد هیچ ، ثواب هم دارد
پنج شنبه هشت فروردین :
صبح بعد از صبحانه خوردن برای سر سلامتی دادن به مادر صغری به خانه شان رفتم ، خیلی شلوغ بود و البته اکثرا از فامیل بودند ، خود آقای ایمانی هم بود و نشسته بود بالای مجلس و گریه می کرد ، نمی دانم چرا ولی احساس تنفر شدیدی نسبت به او داشتم ، تا ساعت یازده خانه اقای ایمانی بودم که مهناز امد و گفت داداش محسن دارد می رود و برای راه انداختن او به خانه برگشتم ، موقع رفتن داداش هم حسابی گریه کردم ، راستی صبح بابا زنگ زده که امروز نمی آید و می ماند برای جمعه .
ظهر ناهار مختصری خوردم و بعد از ظهر به خواندن کتاب گذشت و با مریم هم تماس تلفنی داشتم ، بیشتر از این دل و دماغ نوشتن نیست .
امروز صبح با صدای تلفن بیدار شدم ، همه خواب بودند و ساعت که نگاه کردم هشت و نیم صبح بود ، صدای بابا خیلی مهربان شده بود و قدری با هم صحبت کردیم و بعد مامان را بیدار کردم و خلاصه کم کم همه بیدار شدند ، بابا فردا می آید و امروز روز اخر نبودن باباست ، محسن هم تا جمعه هست .
بعد از صبحانه تازه نشسته بودیم به قلیان کشیدن و کپ زدن که صدای زنگ در خانه و البته همراه با کوبیدن در به گوش رسید و چنان شدید بود که همه را ترساند ، محسن برای باز کردن در خانه رفت و بعد از دو سه دقیقه که برگشت معلوم شد صغری دختر همسایه دست راستی مان آقای ایمانی ، خودکشی کرده و حمام که رفته رگ دست خودش را با تیغ زده و نیم ساعت پیش با اورژانس تماس گرفته اند ولی هنوز کسی نیامده و از محسن و مامان کمک می خواستند تا صغری را به بیمارستان برسانند که محسن و مامان رفتند و من هم نشستم به گریه کردن .
وضع صغری در خانه بدتر از من بود و گاهی اوقات که چند دقیقه ای هم دیگر را می دیدیم از ناراحتی هایش برای من می گفت و این اولین بار خودکشی اش هم نبود .
پدر من هر چقدر اهل کتک زدن باشد به قصد کشتن و شکستن دست و پایم مرا نمی زند و حداقل گاهی اوقات می شود احساس کرد که دوستم دارد ولی صغری تا بحال چند بار به قصد کشت کتک خورده و بیش از سه بار دست پایش زیر کتک های پدر و برادر بزرگش شکسته بود و این بار هم که این طور ، الان که این دو سه خط را می نویسم منتظرم محسن و مامان بیایند و ببینیم چطور شده ، برای خانم جان هم قلیان چاق کرده ام دارد می کشد .
هر کاری کردم تمرکز بگیرم و قدری کتاب بخوانم نشد و ساعت سه و نیم شده تنها کاری که توانسته ام بکنم اماده کردن ناهار برای مهناز و خانم جان بود و خودم نشسته ام به قلیان کشیدن و گریه کردن ، با این که دوستی محکمی با صغری نداشتم ولی الان احساس دوستی خیلی شدیدی نسبت به او دارم و خدا کند نمرده باشد ، ولی راستی نمی دانم با این وضعی که او داشت برایش زنده بودن بهتر است یا مردن ، هر چند می گویند مردن عذاب جهنم دارد ولی شاید از این جهنمی که این طفل معصوم در آن گیر کرده بود بهتر باشد .
اخر وقت ، وقت خوابیدن
مامان و محسن حدود ساعت شش امدند ، دمغ و ناراحت و خسته و معلوم شد که صغری کار خودش را کرده و خلاص شده ، خدا رحمتش کند ، یک جنجال مختصر هم با مامان داشتم که البته لفظی بود و طولانی هم نشد ، مامان می گفت کسی که خودکشی کرده خدا عذابش می کند ، و من می گفتم برای نجات از مصیبت و عذاب گناه که ندارد هیچ ، ثواب هم دارد
پنج شنبه هشت فروردین :
صبح بعد از صبحانه خوردن برای سر سلامتی دادن به مادر صغری به خانه شان رفتم ، خیلی شلوغ بود و البته اکثرا از فامیل بودند ، خود آقای ایمانی هم بود و نشسته بود بالای مجلس و گریه می کرد ، نمی دانم چرا ولی احساس تنفر شدیدی نسبت به او داشتم ، تا ساعت یازده خانه اقای ایمانی بودم که مهناز امد و گفت داداش محسن دارد می رود و برای راه انداختن او به خانه برگشتم ، موقع رفتن داداش هم حسابی گریه کردم ، راستی صبح بابا زنگ زده که امروز نمی آید و می ماند برای جمعه .
ظهر ناهار مختصری خوردم و بعد از ظهر به خواندن کتاب گذشت و با مریم هم تماس تلفنی داشتم ، بیشتر از این دل و دماغ نوشتن نیست .