گام نخستین - فریدون مشیری
با من سخن میگوید این بید کهنسال
میبیندم سرگشته و برگشته احوال
این چهره در گیسو نهفته
این در گذرگاه زمان، با رهگذاران
روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.
گر گوش جانت هست هر برگش زبانیست
با هر زبانش داستانیست
من هر سحر میخوانمش، چونان کتابی
میتابد از او در وجودم آفتابی
هر روز در نور و نسیم بامدادان
با اولین لبخند خورشید
با من سخن میگوید این بید:
«میدانی، ای فرزند، روزی، روزگاری
فرمان پاک اورمزدت کارفرما
آیین مهرت رهنما بود؟
نیروی تدبیر تو، نور دانش تو
بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟
اندیشه نیکت چو خورشیدی فرا راه
گفتار نیکت، پرتوی از جان آگاه
کردار نیکت، سروری را رهگشا بود
آن روزگاران کهن را یاد داری؟
میبینی اکنون در چه حالی، در چه کاری؟
میدانی آیا تخت و ایوانت کجا بود؟
ای مانده اینک، بسته در زنجیر تحقیر
زنجیر تقدیر
زنجیر تزویر
زنجیر...
کی جان آزادت به دورانهای تاریخ
با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟
افسوس، افسوس
زهر سیاه ناامیدی
این قوم را مسموم کردهست
احساس شوم ناتوانی
آن عزم چون پولاد را چون موم کردهست
دیریست دلها و روانها
از پرتو خورشید دانش دور ماندهست
وان دیده در هر زبان بیدار، انگار
دور از جهان روشنایی، کور ماندهست
زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند میساید تو را زنجیر صد بند
هرچند دشمن
مانند بیژن در بن چاهت نشاندهست
بیرون شدن زین هفتخوان را چاره ماندهست
گام نخستین: همتی در خود برانگیز
برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز
شهنامه او مینماید گوهرت را
اندیشه او میگشاید شهپرت را
جانداری او میرهاند جانت از رنج
یکبار دیگر بر میافرازی سرت را
فردوسی، این دانای بینای بشردوست
باغ خرد را در گشودهست
در مکتب «دانا تواناست»
راه رهایی را نمودهست
در هر ورق نیروی دانش را ستودهست
شهنامهاش، آزادگی را زادگاه است
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نیکی، درستی، مهر، پاکی، مکتب اوست
نادانی و سستی، کژی، اندیشه بد
در پیشگاه او گناه است
بر رسم و راه داد میخواهد جهان را
همواره سوی داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
پندی اگر میبایدت دنیای پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری
هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری
حتی در آن دوران که پیری مستمند است
سوی پدید آرنده گردون گردان
چون رعد، فریادش بلند است!
خورشید شعرش، خون تازهست
در پیکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نیروست
در هستی سردرگریبان برده تو!
برخیز! در دامان فردوسی بیاویز
گام نخستین است و گام آخرین است
راهی که از چاهت برون آرد همین است
میبیندم سرگشته و برگشته احوال
این چهره در گیسو نهفته
این در گذرگاه زمان، با رهگذاران
روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.
گر گوش جانت هست هر برگش زبانیست
با هر زبانش داستانیست
من هر سحر میخوانمش، چونان کتابی
میتابد از او در وجودم آفتابی
هر روز در نور و نسیم بامدادان
با اولین لبخند خورشید
با من سخن میگوید این بید:
«میدانی، ای فرزند، روزی، روزگاری
فرمان پاک اورمزدت کارفرما
آیین مهرت رهنما بود؟
نیروی تدبیر تو، نور دانش تو
بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟
اندیشه نیکت چو خورشیدی فرا راه
گفتار نیکت، پرتوی از جان آگاه
کردار نیکت، سروری را رهگشا بود
آن روزگاران کهن را یاد داری؟
میبینی اکنون در چه حالی، در چه کاری؟
میدانی آیا تخت و ایوانت کجا بود؟
ای مانده اینک، بسته در زنجیر تحقیر
زنجیر تقدیر
زنجیر تزویر
زنجیر...
کی جان آزادت به دورانهای تاریخ
با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟
افسوس، افسوس
زهر سیاه ناامیدی
این قوم را مسموم کردهست
احساس شوم ناتوانی
آن عزم چون پولاد را چون موم کردهست
دیریست دلها و روانها
از پرتو خورشید دانش دور ماندهست
وان دیده در هر زبان بیدار، انگار
دور از جهان روشنایی، کور ماندهست
زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند میساید تو را زنجیر صد بند
هرچند دشمن
مانند بیژن در بن چاهت نشاندهست
بیرون شدن زین هفتخوان را چاره ماندهست
گام نخستین: همتی در خود برانگیز
برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز
شهنامه او مینماید گوهرت را
اندیشه او میگشاید شهپرت را
جانداری او میرهاند جانت از رنج
یکبار دیگر بر میافرازی سرت را
فردوسی، این دانای بینای بشردوست
باغ خرد را در گشودهست
در مکتب «دانا تواناست»
راه رهایی را نمودهست
در هر ورق نیروی دانش را ستودهست
شهنامهاش، آزادگی را زادگاه است
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نیکی، درستی، مهر، پاکی، مکتب اوست
نادانی و سستی، کژی، اندیشه بد
در پیشگاه او گناه است
بر رسم و راه داد میخواهد جهان را
همواره سوی داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
پندی اگر میبایدت دنیای پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری
هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری
حتی در آن دوران که پیری مستمند است
سوی پدید آرنده گردون گردان
چون رعد، فریادش بلند است!
خورشید شعرش، خون تازهست
در پیکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نیروست
در هستی سردرگریبان برده تو!
برخیز! در دامان فردوسی بیاویز
گام نخستین است و گام آخرین است
راهی که از چاهت برون آرد همین است